قوله تعالى: و قالوا اتخذ الله ولدا سبْحانه پاکست و بى عیب و منزه خداوند یگانه، یگانه در حلم یگانه در وفا یگانه در مهر، در آزار از رهى نبرد که در حلم یگانه است، اگر رهى بدیگرى گراید وى نگراید که در وفا یگانه است، اگر رهى عهد بشکند او نشکند که در مهر یگانه است، یگانه در ذات یگانه در صفات، برى از علات، مقدس از آفات، منزه از مداجات، ستوده بهر عبارات، زیبا در هر اشارات، خالق هنگام و ساعات، مقدر احیان و اوقات، نه در صنع او خلل، نه در تقدیر او حیل، نه در وصف او مثل، مقدرى لم یزل.


قدیر عالم حى مرید


سمیع مبصر لبس الجلالا‏

تقدس ان یکون له نظیر


تعالى ان یظن و ان یقالا

اى ذات کمالى که ز تو کاسته نیست


جز از کف تو فیض کرم خاسته نیست ‏

خداوندى بى شریک و بى انباز، پادشاهى بى نظیر و بى نیاز، نه وعد او کذب نه نام او مجاز، در منع ببسته و در جود او و از، گناه آمرز است و معیوب نواز، داناى بى علت تواناى بى حیلت، تنهاى بى قلت، گستراننده ملت، خارج از عدد، صانع بى‏کمد، قیوم تا ابد، قدوس از حسد، نامش لطیف و قیوم و صمد، لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد.


اندر دل من بدین عیانى که تویى


وز دیده من بدین نهانى که تویى‏‏

وصاف ترا وصف نداند کردن


تو خود بصفات خود چنانى که تویى!

خداوندى رهى دار نامدار، که گوشها گشاده بنام او، دلها اسیر پیغام او، موحد افتاده در دام او، مشتاق مست مهر از جام او. مهربانى که در عالم بمهربانى خود که چنو، امید عاصیان و مفلسان بدو، درویشان را شادى ببقاء جلال او، منزلشان بر درگاه او نشستنشان بر امید وصال او، بودنشان در بند وفاء او، راحتشان با نام و نشان و یاد او.


دو صد عالم که روحانى است آن از فر فضل او


دو صد گیتى که نورانیست از نور جمال او

شیخ الاسلام انصارى گفت رحمه الله: «الهى یک چندى بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چون من کیست که این کار را سزیدم؟ اینم بس که صحبت تو ارزیدم! الهى نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان، پس بى دل و بى جان زندگى چون توان؟ الهى جدا ماندم از جهانیان، بآنک چشمم از تو تهى و تو مرا عیان!


خالى نه از من و نه بینم رویت


جانى تو که با منى و دیدار نه!

اى دولت دل و زندگانى جان، نادر یافته یافته و نادیده عیان! یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان. یافت تو روزست که خود برآید ناگاهان! یابنده تو نه بشادى پردازد نه باندهان! خداوندا بسر بر مرا کارى که از آن عبارت نتوان.


تمام کن بر ما کارى با خود که از دو گیتى نهان». ارباب حکمت راست که درین آیت که الله گفت و قالوا اتخذ الله ولدا سبْحانه رمزى عجب است که گفته‏اند و لطیفه نیکو، و آن لطیفه آنست که درین عالم هر چه راه آن بفناست الله آن را تخمى پدید کرد و خلفى نهاد، تا نوع آن در جهان بماند و یکبارگى نیست نشود. اینست غرض کلى از وجود فرزند تا نوع وى بماند، و پدر را خلف شود و نسل منقطع نگردد. نه بینى اجرام سماوى چون شمس و قمر و کواکب و امثال آن که در تضاعیف روزگار تا قیامت راه آن بفنا نیست لا جرم آن را تخم نساخت و خلف ننهاد، و بر خلاف آن انواع نبات و ضروب حیوانست که چون فنا بروزگار در آن روانست لا جرم تخم و خلف از ضرورت آنست. ازینجا معلوم شود که خداى را عز و جل فرزند گرفتن سزا نیست و خلف او را بکار نیست، که وى زنده ایست باقى و کردگارى دائم، نقص فنا را بوى راه نه و آفت و زوال را در جلال وى جاى نه، و عیب نقصان در کمال وى گنجاى نه، همیشه بود و همیشه باشد، پس او را فرزند چه درباید یا چون سزد؟ تعالى الله عن ذلک علوا کبیرا.


آن گه در حجت بیفزود گفت: بلْ له ما فی السماوات و الْأرْض کل له قانتون فرزند که مى‏درباید خدمت پدر را مى‏درباید، و پشتى دادن و یارى کردن وى را، چنانک رب العزة گفت و جعل لکمْ منْ أزْواجکمْ بنین و حفدة، و نیز پدر به نفس خود کامل نیست و از یاران مستغنى نیست، حاجت بدیگرى دارد تا فقر و ضعف خود بوى جبر کند. پس رب العالمین چه حاجت بفرزند دارد؟ که نه وى را فقرست تا بکسى جبر کند، و نه عجزست تا بدیگرى یارى گیرد، و آن گه با بى نیازى او آسمان و زمین و هر چه دروست همه ملک و ملک اوست، همه بنده و رهى اوست، همه خدمتکار و طاعت دار اوست، اما طوعا او کرها، و هو المشار الیه بقوله عز و جل: و لله یسْجد منْ فی السماوات و الْأرْض طوْعا و کرْها.


قوله تعالى إنا أرْسلْناک بالْحق... الآیة... در روزگار فترت میان رفع عیسى و بعثت مصطفى علیهما السلام ششصد سال و بیست سال بگذشت که هیچ پیغامبر بخلق نیامد، جهان همه کفر گرفته و ظلمت بدعت و غبار فتنه در عالم پیچیده و دریاى ضلالت بموج آمده، در هر کنجى صنمى، در هر سینه از شرک رقمى، در هر میان زنارى، در هر خانه بیت النارى، هر کسى خود را ساخته معبودى، یکى آویخته حجرى، یکى پرستنده شجرى، یکى بمعبود گرفته شمسى و قمرى. کس ندانست که بیع و نکاح چیست، نه زکاة و نه صدقات، و نه جهاد و نه غزوات، نه حج و صوم و صلاة، همه با فساد و سفاح الف گرفته، بر ریا و نفاق جمع شده، فعل ایشان بحیره و سایبه، حج ایشان مکا و تصدیة، قرآن ایشان شعر، اخبار ایشان سحر، عادت ایشان در خاک کردن دختران و ببریدن نسب از پسران. اندر روى زمین کس نبود که از یگانگى آفریدگار آگاه بود، یا از صنع وى با خبر بود، یا از دین وى بر اثر بود. پادشاه بزرگوار بنده نواز کارساز بفضل و لطف خود نظر رحمت بعالم کرد، که بخشاینده بر بندگانست و مهربان بریشان است، از همه عالم حیوان برگزید، و از حیوان آدیمان برگزید، و از آدمیان عاقلان برگزید، و از عاقلان مومنان برگزید، و از مومنان پیغامبران برگزید و از پیغامبران مصطفى ص برگزید که سید پیغامبرانست، و خاتم ایشان، قطب جهان، ماه تابان، زین زمین و چراغ آسمان، قرشى تبار، و خرم روزگار، سلیمانى جلال، یوسفى جمال نگاشته و نواخته ذو الجلال، برگزید این مهتر را و برسولى بخلق فرستاد و رحمت جهانیان را و نواخت بندگان را، و باین بعثت منت بر وى نهاد و گفت: إنا أرْسلْناک بالْحق بشیرا و نذیرا و خبر درست است از مصطفى صلى الله علیه و آله و سلم که گفت: «ان الله اصطفى کنانة من ولد اسماعیل، و اصطفى قریشا من کنانة، و اصطفى من قریش بنى هاشم و اصطفانى من بنى هاشم»


و قال بعثت من خیر قرون بنى آدم قرنا فقرنا، حتى کنت من القرن الذى کنت منه.


و عن ابن عباس قال جلس اناس من اصحاب رسول الله فخرج سمعهم یتذاکرون، و قال بعضهم ان الله اتخذ ابراهیم خلیلا، و قال آخر موسى کلمه الله تکلیما، و قال آخر فعیسى کلمة الله و روحه، و قال آخر آدم اصطفاه الله فخرج صلى الله علیه و آله و سلم و قال «قد سمعت کلامکم و عنجبکم ان ابراهیم خلیل الله و هو کذلک، و موسى نجى الله و هو کذلک، و عیسى روحه و کلمته و هو کذلک، و آدم اصطفاه الله و هو کذلک، الا و انا حبیب الله و لا فخر و انا حامل لواء الحمد یوم القیمة تحته آدم فمن دونه و لا فخر، و انا اول شافع و اول مشفع یوم القیمة و لا فخر، و انا اول من یحرک حلق الجنة فیفتح الله لى، فیدخلنیها و معى فقراء المومنین و لا فخر، و انا اکرم الاولین و الآخرین على الله و لا فخر، و انا اول الناس خروجا اذا بعثوا، و انا قائدهم اذا وفدوا و انا خطیبهم اذا انصتوا، و انا شفیعهم اذا حبسوا، و انا مبشرهم اذا أئسوا الکرامة، و المفاتیح یومئذ بیدى فاکسى حلة من حلل الجنة، ثم أقوم عن یمین العرش لیس احد من الخلائق یقوم ذلک المقام غیرى.»


بحکم آنک این خصلتها جمله موهبت الهى است و عطاء ربانى، و هیچ چیز از آن کسب بشر نه. مصطفى ع گفت: و لا فخر


یعنى که نه از روى مفاخرت میگویم که آن همه موهبت الهى است و هیچ از آن مکتسب من نیست. و فخر که کنند بچیزى کنند که مکتسب خود بود نه موهبت محض.


قوله تعالى الذین آتیْناهم الْکتاب یتْلونه حق تلاوته حق تلاوت آنست که قرآن خوانى بسوز و نیاز و صفاء دل و اعتقاد پاک، بزبان ذاکر و بدل معتقد، و بجان صافى، زبان در ذکر و دل در حزن و جان با مهر، زبان باوفا و دل باصفا و جان با حیا، زبان در کار و دل در راز و جان در ناز.


پیر طریقت گفت: «بنده در ذکر بجایى رسد که زبان در دل برسد، و دل در جان برسد و جان در سر برسد و سر در نور برسد، دل فا زبان گوید خاموش جان فا دل گوید خاموش سر فا جان گوید خاموش! الله فارهى گوید بنده من دیر بود تا تو میگفتى اکنون من میگویم و تو مى‏نیوش!».